با عرض سلام و خسته نباشید
بنده ۲۳سالمه و حدودا از ترم دو با هم کلاسیم دوست شدیم .ایشون خیلی پسر سر به زیر و ارومی هستن ،مذهبی نیستن .از خونواده ی خوب و وضعیت مالی خوب و تک پسر هستن.اولین رابطه ی ایشون هم هست.
بنده نسبت به ایشون اخیلی فعال ترم.مذهبی نیستم ولی اهل نمازم .وضعیت مالیمون مثل اوناس.خونوادم هم خیلی ابرو دار و خوب هستن .و اولین رابطه ی دوستیه من هستن ایشون. و اینکه از لحاظ ظاهری خیلی خوبم (خجالت) هردومون هم در رشته و دانشگاه عالی درس میخونیم
ما ترم دو که رابطمون شروع شد من یک دختر خیلی بچه از لحاظ فکری و ناآگاه بودم ایشون هم همینطور ولی بنده از لحاظ چگونگی برخورد و غیره اموزش و تربیتی ندیده بودم.تا قبل ورود به دانشگاه ارتباط بیرونی خاصی جز مدرسه نداشتم.
توو این رابطه ای که شروع شده بود من عذاب وجدان داشتم که رابطه ی دوستی گناهه و هی ناراحت بودم.در حین این قضیه خواهر بنده متوجه این دوستی شد و داخل خانه ب پدر و مادرم اطلاع داد و گوشیم رو ازم گرفت تا مسیج ها رو خودش به اون اقا جواب بده و دلسردش کنه (من بچه بودم و اختیار نداشتم و بلد نبودم مرز شخصیم رو نشون بدم)
مجبورم کردن رابطه رو ادامه ندم ولی نشد ما باهم ادامه دادیم(هر دوتامون شهرستانی هستیم)
ولی تابستان خواهر من باز با برداشتن گوشی من متوجه شدن و مجبورم کردن که به ایشون بگم رابطه تمام است و بابت ایت قضیه اون اقا ناراحت بودن و مادرشون متوجه شد.
ولی باز با اومدن ما ب تهران رابطه ادامه پیدا کرد و رابطمون خیلی بهتر بود تا اینکه مادر و پدر ایشون زنگ زدن به این اقا و شرو کردن به ناسزا گفتن و فحش دادن به من .ایشون هم با ناراحتی به من زنگ زدن و گفتن پدر و مادرم نمیدونم از کجا مطلع شدن .در این قضیه فحش های بدی داده شده بود در این قضیه ناراحتی زیادی ایجاد شد و هربار من یادش می افتادم اعصابم داغون میشد.و گاها من هم میگفتم اگه من فلانم ،خودشونم فلانن.
قضیه گذشت و دوباره خونواده ایشون هم متوجه شدن و دوباره فحش و ناسزا و این بار من اصلا توانایی کنترل خودمو نداشتم من هم فحش های خودشون رو بهشون میدادم(میدونم که اشتباه کردم الان متوجه اشتباهم هستم)رابطه ی ما سر این رفتارهای خونواده ایشان خیلی بد بود و هر بار ایشون خونوادش را توجیه میکرد تا اینکه خواهر بنده دوباره متوجه موضوع شدن و اینبار با شدت بیشتری ب خونواده ی من اطلاع دادن و در ان دوران خونواده ب طور وحشتناکی مرا تحت فشار قرار دادن با مسخره کردن چهره و خونواده فرد مورد علاقه ی من تا ب بهانه خودشان مرا منصرف کنند ،من داغون بودم ،فشارهای هر دو خونواده باعث شد از درسهایمان بمانیم ایشان مشروط شدن و من معدلم پایین امد.با فشارها و اعصاب خوردی ها من تبدیل به یک روانی شده بودم و رفتارهای اشتباه و ناسزا میکفتم ولی من اون اقا رو دوس داشتم و ایشان هم عشقشان ب من زبان زد بود رابطه با حایی رسید که باهم کات کردیم و ایشان از فرط تنهایی تمام اتفاقات رو ب خونوادشون گفتن حتی ناسزاها رو .ولی بعد از مدت دو ماه با پشیمانی از رفتارهایمان رابطه دوباره شرو شد.ولی ما اینبار با علاقه ی بیشتری رابطه ی مان پنهانی تر ادامه پیدا کرد .من ایشان را حمایت کردم تا بتونن به درسشون برسن .از این قضیه یک سال گذشته است.رابطه ی ما خیلی عاقلانه تر و با محبت بیشتری در این یکسال بود.من آن رفتارهای غلط را نداشتم .ولی تا اینکه۳ماه پیش مادر ایشان با شک به رابطه ی ما و تماس و ناسزا دادن باعث پریشان شدن این اقا شدن ولی من این بار هیچ واکنش بدی نشان ندادم .(ما درامد نداریم ،و یک ترم عقب ماندن و تلاش برای جلب رضایت خونوادشان و عدم موفقیت این اقا باعث شده اعتماد ب نفس ندارن ،دچار افسردگی شدن ،)( این رو بگم خونوادش در جریانن که درس ایشون عقب افتاده و الان از نظر درسی پیشرفتی ندارن)(و اینکه این اقا ب من گفتن اگه من درسمو پیشرفت بدم و توش موفق باشم خونوادم نمیتونن نه بگن)و این حالات ایشون باعث شده ب خودشون ب من شک دارن .میگن چرا تو الان خیلی خوبی.چرا پشتمی .چرا منو با نقص ها میخوای،چرا در مقابل رفتار مادرم واکنش نشان ندادی،جرا فقط ناراحتی،چرا منو کنار نمیذاری...اقای دکتر من ایشون رو دوست دارم کنار نمیذارم چون ایشون منو خیلی دوس دارن .چون خیلی پسر خوب و ارامی هستن .معیارا و نقشه های زندگی اینده و اعتقادمون یکیه. و اینکه خونواده ی ایشون دید درستی و واقعی از من ندارن فک میکنن من دنبال پول انها هستم یا بازی دادن پسرشان.و از جهتی فک میکنن من همان دختری هستم ناسزا گفت (ولی من واقعا دختر مهربونی هستم خیلی مهربون.درس خون و باشخصیت .فحش ها و نارضایتی ها و تلاش انها برای جدایی ما من رو به ی ادم با استرس و عصبی و ضد خونواده ی فرد مورد علاقم کرده بود.وگرنه من ادم ضد خونواده نیستم و شدیدا ادم مهربون و با گذشتی هستم)
الان ایشون شدیدا دچار افسردگی شدن بعد از تماس مادرشون که کفته بودن من نمیذارم با این دختر ازدواج کنی.
و میگن من تو رو میخوام ولی نمیتونم معطلت کنم .نمیدونم بتونم باهات باشم یا نه .میگن حالم از ازدواج بهم میخوره .من هیچی ندارم.من هر تلاشی هم میکنم فایده نداره.و از طرفی تحت تاثیر صحبت های مادرش میگه میترسم مثل سه سال پیش شی
اقای دکتر الان واقعا نمیدونم جیکار کنم .من دوسش دارم و از طرفی نمیخوام تنهاش بذارم .از طرفی اونم دوستم داره.نمیدونم حس میکنم براتون قضیه ی رابطمون مسخره بیاد .شاید بگید راه خلش مشخصه.ولی من بیشتر دوس دارم این رابطه بهتر شه .مشکلش حل شه. ممنون میشم راهنمایی کنید.
با تشکر فراوان
مهمترین سوال :