از بچگی مورد تائید اطرافیان و همکاران بودم، ولی از خودم راضی نیستم. چون در طول اشتغال، توانایی کاری خوبی داشتم و به دلیل مسئولیت پذیری و از طرفی احساسی بودن و سازگاری و تبعیت زیاد و عدم توانایی نه گفتن و خلاصه نداشتن سیاست کاری همیشه مورد سواستفاده قرار گرفتم به همین دلیل ۶ سال پیش قطع همکاری کردم و ارشد خوندم. ولی باز هم نتونستم از موقعیت جدید بهره ای ببرم. عرضه ی گرفتن حقم رو ندارم. نمیتونم حرفم رو بزنم. مرتب دارم با خودم حرف می زنم، ولی جلوی مخاطب کوتاه میام. در حال حاضر دچار بی خوابی های زیاد و استرس شدید هستم، چون به شدت نیاز مالی داریم ولی نمی تونم کمک حال همسرم باشم و به همین دلیل عذاب وجدان دارم. اکثر موارد خودم رو بدهکار و حتی مقصر می دونم. طاقت تحمل خطاهایم رو ندارم و از طرفی از خودم انتظار دارم توانمند باشم. حالا به هر کاری فکر می کنم می ترسم شکست بخورم. بینش لازم رو برای تصمیم گیری درست و صحیح ندارم. برای انجام هر کار کوچک یا بزرگی خیلی به خودم سخت می گیرم و اونقدر بهش بها میدم که سایر جنبه های زندگی رو فدای اون می کنم. از وقتی برای اصلاح رفتار و عملکردم مطالعه کردم اضطرابم خیلی بیشتر شده. دو مورد کاری هم که برام پیش اومد نتونستم شروع کنم. خیلی وحشت و استرس پیدا کردم. چون از کار فاصله گرفتم و اطلاعاتم کم رنگ شده یا به روز نیست. تو مغز خودم باور دارم که کارفرما، فرد قوی تر و آماده تری رو می خواد.
مهمترین سوال : آیا الان صلاح هست خودم رو به هر دری بزنم (خیلی پائین تر از سطح من مثل کار روز مزد خیاطی) تا یه درآمدی هر چند خیلی خیلی کم داشته باشم و از فکر و خیال وحشتناک که من رو داره به جنون می رسونه و واقعا من رو از پا انداخته دور بمونم؟ آیا می تونم فوق لیسانس وموقعیت های کاری احتمالی رو فراموش کنم؟ از طرفی همسرم انتظار داره من یه کاری بکنم ولی من نمی تونم الان امیدی بهش بدم. در سالهای پیش آرزو می کردم زودتر بازنشسته بشم تا به خودم و زندگیم برسم، ولی الان از پوچی دارم رنج می برم. فکر میکنم اگر رسما به همسرم بگم من نمی تونم و نمی خوام کار کنم از خودخواهیه. دلم میخواد من رو توانمند احساس کنه ولی در توان خودم نمی می بینم. آیا اگر خودم رو بازنشسته حساب کنم درسته که خودم رو سرگرم امور معمول خانه داری کنم؟ تا آخر عمرم به این شکل برای من مشکل ایجاد نمیشه؟