دختری ۳۲ ساله هستم ۶ ماه با آقایی آشنا شدم. از ابتدا شروع به مشاجره کردند و گفتن بچه دوست ندارن و زنشون دو ماه آخر حاملگی باید بره خونه پدرش. بلاکشون کردم باز برگشتن و توجیه کردند. بعد از ۶ سال کسی به دلم نشسته بود، مشکلات زیادی وجود داشت. از روابط شخصی گذشته شون. با خانمها صحبت میکرد، من اعتراض میکردم اما گاهی یادشون میرفت. تا وقتی که برای من خواستگار آمد، اون آقا فهمید و کل خانواده ما رو به فحش ناموسی کشید. به شدت عصبی و بد دهن بود. عکس دخترهای گذشته رو واسم میفرستاد که ثابت کنه سلیقه بدی نداره. به من، به گونه ام، بینی من ایراد میگرفت. مو کاشته بود و از فرم سر خودش و دندوناشم ایراد میگرفت. در عین حال به شدت دلسوز، پرتوجه و پاک بود. خواهرشون ام اس داره. مادر فشارخون و پدرشون دیابت داشت. از من خواستگاری کرد و من رو به خانوادشون توی جمع معرفی کرد. ازم خواستند باهاشون ازدواج کنم. من هر بار سر مسائل بدشون که گفتم کات کردم و بلاکشون میکردم. ایشون زنگ روی تلفن خونمون میزدن تا جواب بدم و باز توجیه کنن. به من میگفتن این کارت عصبیم میکنه. گفتن تو بچگی با کابل کتک میخوردن
مهمترین سوال : سوالم اینه چرا به رابطه برمیگشتم با همه بدیشون؟ چرا میبخشیدم؟ ایشون در نهایت وانمود کردن ام اس دارن و من کلی گریه کردم. اما در حقیقت بهم خیانت کرده بود و برگشت به دوست قبلیش که بسیار لاغر کرده بود. دختری که گفته بود منو بیشتر از اون دوست داره. با اون رابطه جنسی داشته. وانمود میکرد من باعث شدم به گذشته شون برگردن. آیا من مقصر بودم؟ چرا الان همش پروفایلش رو چک میکنم؟ چرا بیقراری میکنم؟ چیکار کنم فراموش کنم؟ آیا ایشون انسان مشکل داری بودن یا من دچار مشکل هستم؟ چرا این رابطه رو ادامه دادم تا بهم خیانت شد؟ در حالی که از نظر عقلی میدونستم دچار مشکل هستن؟ لطفا از سردرگمی نجاتم بدین.