سوال خود را هم اکنون بپرسید

پاسخ متنی و صوتی

توسط درمانگران، مشاوران و روانشناسان

دریافت در کمتر از ۲۴ ساعت

به صورت محرمانه و کاملا خصوصی

پرسش خود را هم اکنون از مشاوران ما بپرسید...
ارسال سوال

ترس از وضعیت موجود و اعتمادکردن

پرسش

تاریخ ثبت : 21 اسفند 1395
5,825  بازدید
ثبت و ویرایش پاسخ
لغو درخواست
سلام

ممنون از راهنماییهاتون و سایت خوبتون
نزدیک یک ساله که همه چی تموم شده و جدا شدم
ازین موضوع خیلی خوشحالم
و برنامه ریزی برای خودم دارم
ولی موضوعی که ذهنمو درگیر کرده اینه که خیلی وقتها یاد حرفای طرفم و کارای بدش میوفتم
خیلی وقت ها فکر میکنم کاری کرد که منو بذاره در مقابل عمل انجام شده
و واقعا وقتی بهم گفت دستت به هیچ جا بند نیست منم هرکاری دوست دارم میکنم! راست میگفت
یا وقتی مادرش بهش گفته بود میری جدا میشی عین پسرخاله ات، یه فسخ قرارداده، من همسرش بودم و مادرش بهش کیس معرفی میکرد که بهش پول و ماشین و .. میدادن
راست میگفت برای اون فقط یه فسخ قرارداد بود و آسیبشو من دیدم!
یادمه رفته بود خاستگاری اونا گفته بودن نه، بعد باز برگشت سراغ من! مادرش میگفت دکتر رفته خیلی پول خرج کرده، حالا بیا برگرد! چون اونا بهش گفته بودن نه ازینجا مونده و ازونجا رونده شده بود
اینا اذیتم میکنه!
حس میکنم اینجا نا امنه! فک میکنم یه خانوم واقعا دستش به هیچ جا بند نیست، هر چندی هم قبل از ازدواج حرفمو گفتم، راحت گفت منم قبول کردم، ولی امضا که ندادم!حالا هم دستت به هیچ جا بند نیست، یا من مردم تو باید حرف منو گوش بدی و.......
از نبودنش واقعا خوشحالم، حس آدمی رو دارم که مرده بوده و دوباره خدا بهم زندگی داده، ولی هی فک میکنم ،نگا ه کن، یه آدم با راست نگفتنش، منم با سادگی و زودباوری و اعتماد بیش از حد، زندگیم این مدلی شد!
باید برای این فکرا چی کار کنم؟!
چون در مورد کارم هم دقیقا همین اعتماد باعث شد که فک کردم آقای رئیس دوست عمومه سرم کلاه نمیذاره، 2سال پول بیمه رو دادم، بدون اینکه بیمه یا تعهد کتبی داشته باشم، تهش متوجه شدم، تمام حسابهاشو هم به خاطر بیمه ی من هم به خاطر مهریه خانومش زده به نام برادرش تا قانونا دستش گیر نباشه،
و اقدام قانونی هم کردم، راحت بهم گفتن میخواستی اعتماد نکنی!( من اوایل بیمه داشتم ولی یهو اسم منو از تو لیست حذف کرد و گفت میخوام منطقه بیمه تو بیارم تهران نزدیک محل کار)
به هرحال من از کارم اومدم بیرون و قبلا از اینکه بیام بیرون و بیکار بشم میترسیدم، حالا خوشحالم، که چیزی رو که باید زودتر میذاشتم کنار حالا گذاشتم کنار،
شاید تله بی ارزشی که تو محیط کار داشتم و هرروز بیشتر از دیروز میشد، باعث انتخاب نادرستم در مورد ازدواجم شد.
حالا خیلی وقتا فک میکنم باید بیشتر حواسمو جمع کنم، تا حد لیاقت آدما بهشون اعتماد کنم، ولی ته ذهنم هی فک میکنم چقدر وضعیت موجود ترسناکه!
و این فکر ها و لوپ تقریبا هرروز با منه!
گرچه نسبت به اول سال بهترم.

مهمترین سوال :

پاسخ نوشتاری پاسخگر به سوال شما

ویدا چیتگر
ویدا چیتگر
25 اسفند 1395 ساعت 12:39

سلام خدمت شما خانم ؟

شرایطی که عنوان کردید، در عین پراکندگی ، قابل درک و همدلی است و خیلی متاسفم که چنین احساساتی را دارید تجربه می کنید.

دو روند شکل گیری مفهوم اعتماد در انسان :

1- اعتماد بنیادی ترین و اولین نیازیست که از لحاظ روانشناختی ، در کودک انسان وجود دارد که بناست به بهترین شیوه ، این نیاز ، برآورده شود و کودک ناکام نماند. هرچه این مسیر ناکام کننده تر باشد( اولین ارتباط نوزاد انسان با مادر )  و این نیاز به شیوه ی درست، ارضاء نشود، کودک رفته رفته دنیای اطرافش را ناامن و ترسناک برآورد می کند و با بالا رفتن سن نیز در تمام روابط یا به دنبال امنیت نداشته اش است و یا خود را در حصاری قرار می دهد که از این منظر آسیب نبیند. 

2- یا این ارتباط اولیه آنقدر پاسخ دهنده و همیشه در دسترس و حمایت کننده باشد تا جایی که در مسیر بزرگ شدن ، چشم کودک چیزی  جز یک دنیای امن را نشناسد و این احساس امنیت افراطی را به تمام روابط بزرگسالی اش ، تعمیم دهد .... 

واقع اش این است که دنیای نه جای آنقدر ترسناک و ناامنیست که دسته ی اول می پندارند و نه جای آنقدر امنی است که بتوان اعتماد صد در صد به آن کرد و با خیال آسوده زندگی کرد.

زندگی در بزرگسالی هشیاری می طلبد و هر چه شما برای آگاهی و هشیار شدن خود هزینه و تلاش کنید، زندگی قشنگ تر و ارتباطات بهتری را برای خود می سازید. 

در رابطه با ارتباط عاطفی و زندگی زناشویی درست است که اولین مقوله ، اعتماد است ولی این اعتماد بالغانه با اعتماد کودک معصوم ، خیلی متفاوت است.

دوست عزیز  در بهترین حالت هم در " سفر زندگی " پیش می آید که گاهی از بهشت معصومانه ای که درش قرار گرفته ایم، به بیرون پرتاپ شویم و این بسیار رنج و درد با خود دارد. حس " کودک یتیمی را پیدا می کنیم که نمی داند پس از آن چه کند و به چه کسی یا چه جایی امید ببندد و اعتماد کند. شاید بیشترین زخم های انسان ها در طول تاریخ ، از همین مقوله باشد و به خاطرش چه شعرها که نسروده اند و چه داستانهای جانسوز که ننوشته اند !!! 

ولی دوست من این واقعیته که باهاش روبه رو هستیم و این نوع نتیجه گیری که " پس دنیا ترسناک است " ، فقط شما را از حرکت در مسیر درست غافل می کند و یا باعث می شود که باز در سیک و چرخه ی تکرار بیفتید.

راهکار عملی 

اولا : بدانید که گاهی ممکن است دچار یادآوری های اینچنینی بشوید چون به هر حال زندگیی بوده که به هم خورده و تمام شده و حتما خاطراتی را هم با خود در ذهن شما ، حک کرده است .

دوما : حس رهایی و خوبی که امروز دارید را با مرور اجباری خاطرات " بد " بر هم نزنید در نهایت با این کار به این این نتیجه گیری هم  برسید که یا "ایشان " بد و حقه باز و مادی بودند و یا به  "خود"  نسبت سادگی و رودست خوردن بدهید، چه دردی را دوا خواهد کرد ؟ به نفع تان نیست که اینها را دائم مرور کنید.

سوما : هدفگذاری هایی که برای خود دارید را با برنامه ریزی های دقیقی که احتمالا برایش طراحی کرده اید ، دنبال کنید و مسیر ورود به بازار کار یا ارتباط اجتماعی و یا ارتباط عاطفیِ بعدی را با آگاهی بیشتر ( نه زیاد سفید دیدن و نه زیاد تاریک دیدن ) طی کنید. 


برای  کسب این آگاهی ها پیشنهاد می کنم  به بخش بسته های آموزش غیر حضوری سایت خانه ی توانگری  مراجعه کنید و پکیج مناسب خود را تهیه کنید که می تواند در این مسیر کمک زیادی به شما بکند( یادتان باشد همه ی ما تله هایی در روان مان داریم که فقط به آگاه شدن از داشتن اش نباید بسنده کنیم بلکه برای بیرون آمدن از آن باید کاری کنیم ) .

برای ارتقاء در  روابط اجتماعی و شغلی دوره ی " شخصیت شناسی MBTI "  و برای درک بهتر مفهوم زندگی دوره ی " سفر زندگی " دوره هایی بسیار موثر و کاربردی خواهند بود.


معرفی کتاب :
+
معرفی فیلم/مقاله :
+
معرفی دروس غیر حضوری :
+
اکشن پلن :
+
ثبت و ویرایش پاسخ
لغو درخواست

سوالات مشابه