7 سال است ازدواج کرده ام. دو دختر سه ساله دارم. شوهرم همکارم بودآدم خوبی بود و هست اما من در رندگیم با او چندین مشکل دارم. اول این که دو سال است بیکار است و بعد از یکسالگی دخترانمان با این توجیه که بیکاری تو را افسرده می کند در خانه مانده و همه مخارج خانه روی دوش من افتاده . هر بار که از او خواسته ام این وضع را تغییر بدهد ناراحت شده و اصولا تمایلی به گفتگو ندارد. معمولا بحثها را به جایی می کشاند که یا مرا غمگین می کند و یا عصبانی و به این شیوه از پاسخ و گفتگو طفره می رود.
تا حالا بهانه اش هزینه زیاد مهد کودک و نگهداری بچه ها بود یک ماه است بچه ها را به مهد سپرده ام با وجود فشار مالی وحشتناک از او تحرکی برای یافتن کار نمی بینم. ما هر دو مهندس با سابقه کار نسبتا بالا هستیم
نکته دوم اینکه او بعضی روزها عالیست و بعضی روزها حال بدی دارد کم حرف و عصبی است و من هرگز نتوانسته ام بفمم این تغییر خلق و خو چه علتی دارد. هر بار هم که با او حرف می زنم عملا از من می خواهد تنهایش بگذارم. <br>
هفته پیش به او گفتم چرا با من مثل بیگانه رفتار میکنی چرا من نباید بدانم چرا انقدر حالت بد می شود چرا در طول یک روز با من دو کلمه حرف نمیزنی. چطور باور کنم تو همان ادمی هستی که دو شب قبل مرا عاشقانه بوسیدی و گفتی دوستم داری. کدام یکی را باور کنم این بی محلی یا آن محبت را. او عملا با بیمهری از من خواست ترکش کنم شاید من اشتباه بزرگی کردم چون به او گفتم تا جواب این سوال رانداده ای به من نزدیک نشو. یک هفته است او جای خوابش را جدا کرده و کاملا با من سرد است. من چه کنم
مهمترین سوال : من چطور با او گفتگو کنم. واقعا از اینکه می داند من غمگینم ولی تلاشی برلی شرایط نمی کند خسته شده ام